خسرو بلند شد. چیزی ته سرش عین چکّش میمانست. عین تیغ، عین تخته. مثل یک لیوان که قطره قطره به خورد مغز بدهی. سهیل انگشت خسرو را گرفت. پسرش بود. چه شاخ شمشادی! با آن چشمهای گشاد غزالیاش! مادرش میخواست اسمش را غزال بگزارد. حیف که پسر بود. سهیل گفت: «بابا خسرو! از اون ماشینایی که بهروز داره برام میخری؟»
_ آره
_ کی؟
_ فردا خوبه؟
_ فردا؟ نه. الآن.
_ الآن که نمیشه بابا جان!
_ نه. الآن. الآن. الآن.
_ باشه میرم میگیرم.
رفت بیرون. فکر خریدنش را هم نداشت. و اگر هم میداشت کجا پولی؟ خسرو! خسرو ایزدی! با شما هستم. نباید امید ِ قول میریختی توی چشمهای غزالی سهیل. حیف این چشمهای غزالی نبود؟ رویش را میکند طرف من. همان طور که ابروهایش را به جان هم انداخته میگوید: «پول ندارم. تو که مثلاً زاویهات دانای کلّ است. از ته ِ جیبهایم خبر داری که!» راست میگفت خبر داشتم. و خبر داشتم از دروغهایی که داشت سر هم میکرد. و از طنابهای نیرنگی که میتنید و آماده میکرد برای موقع لزوم. برای وقتی که مادر بچّه هم اضافه شود به جبههی مقابل. آن وقت هیچ چیز به اندازهی همین طناب به درد نمیخورد. میانداخت به گردن خودش و حلق آویز شدنش را و تلو تلو خوردنش را میگذاشت روی سِن. تا چشمههای ترحّم زن و بچّه بجوشد و تماشا کنند مظلومیت شوهر و پدرشان را و صلح نامه را امضا کنند. رفت خانه. سهیل پدر را دست خالی دید و «ماشین میخوام.» را وصل کرد به گریه و داد و هوار. مادر هم اضافه شد. حالا دیگر موقعش شده بود. دستش را گذاشت روی قلبش و آرام آرام نشست. رنگ صورتش زرد شده بود. بدی فرد که به نهایت برسد، رنگ صورت را هم بلد است عوض کند. عین اختاپوس. به همان زشتی. لیوان آب. پاشیدن آب. «چی شد؟» «خسرو!» «بابا!» یواش یواش زنگ صورتش برگشت. سهیل دیگر چیزی نگفت. مادر هم ساکت بود. زنگ در امّا نه. صدایش بلند شد. رفیق خسرو. موتورش را میخواست. که یک هفتهای داده بود دست خسرو و شده بود یک ماه. این جا باید رنگ خسرو دوباره بپرد. حالش بدتر شود. تا همسرش راضی شود به دروغ گفتن. «رفته بیرون. الآن نیست.»
خسرو! الآن که کسی نیست. زنت که توی آشپزخانه مشغول است. بچّهات هم که رفته است و دارد بازی میکند. ماشین را فراموش کرده. ماشین بازی با پدر بی قلب میخواهد چه کار؟ سهیل فهمیده است از گردهی پدر بی قلب ماشین بازی در نمیآید. خسرو! حالت از خودت به هم نمیخورد؟! حالا خوب است سیاستمدار نشدی. مسئول ادارهای، نهادی، جایی میشدی واویلا...
هشت سال گذشته است. خسرو مسئول شده است. مسئول گردن کلفتی. همان چند سال قبل وسط «...» به خسرو گفتم که خانوادهات، کشور را میماند و زن و بچّهات افراد آن. مراقب حرفهایت، مواظب پای ِ کارهایت باش! چاله و چولههای دورویی را رد کن! فردا چاه میشود ها! و حالا شده است چاه. وسطهای چاه یک جای پایی برای خودش گیر آورده است. دو تا سنگ که از دیوارهی چاه بیرون زده است را محکم گرفته است. در میرود. امروز نه... فردا دست و پایش در میرود. دست و پای یک دروغزن چه قدر تحمّل دارد مگر؟ دست و پایش سست میشود و وسط چاه میافتد. همه صدای افتادنش را میشنوند. رو میشود. اینها را به خسرو میگویم. اعتنایی نمیکند. میگوید: «وقت ندارم. دارم به کار مردم رسیدگی میکنم!» وسط همین رسیدگیها (!) دست و پایش سست میشود. میافتد وسط چاه. همهی مردم آمدهاند سر چاه. دارند لاشهای که خیلی شبیه اختاپوس است نگاه میکنند. سهیل و مادرش هم هستند. صحنهی چندش آوری است.
حدیث: پیامبر صلی الله علیه و آله: منافق سه نشان دارد. وقتی سخن کند دروغ گوید و چون وعده دهد تخلّف کند و چون امینش شمارند خیانت کند. نهج الفصاحه